حسین سالار قلبها
من محمد علی رجائی در سال 1312 در قزوین در خانواده ای مذهبی متولد شدم . پدرم شخصی پیشه ور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش می کردیم . در سن چهار سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت ادارة زندگی ما به عهدة مادرم و برادرم که در آن موقع 13 سال داشت ، می افتد .
مادرم با تلاش و کوشش و خفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل ما را با یک وضع آبرومندانه ای اداره می کرد و برای ادارة زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می پرداخت . تنها دارایی قابل ملاحظة ما یک منزل کوچک بود که آنهم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پی گیر در آن زیرزمین با اقدام به پاک کردن پنبه و بطوریکه عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و ..... زندگیمان را بطرز آبرومندانه ای اداره می کرد .
اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان می پرسیدند ، اظهار می کرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود می کرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده . برادرم هم در همان سن و سال کار می کرد و در حد متعارفی که می توانست کمکی به ادارة زندگی می کرد . من طبق معمول به دبستان می رفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود ، درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدائی شدم . بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدائی به کار بازار پرداختم و شاگردی را از مغازة دائی ام که ایشان هم کارش خرازی بود ، شروع کردم و حدود یکسال نزد دائی کار کردم . حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم ، قبل از اینکه من به تهران بیایم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک گفته بود و در تهران مشغول کار کردن بود و منهم به ایشان پیوستم .
یک روزی سر کلاس مشغول تدریس بودم که شخصی آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار کردند و خواستند که هر چه زودتر آنجا باشید . وقتیکه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند که : شهربانی شما را خواسته . این فکر در مغزم جان گرفت که بله ، به دلیل سابقه سیاسی و مبارزاتی که دارم و تا کنون لو نرفته بودم ، پیش خود گفتم حتماً آن روز رسید و از جائی یا شخصی لو رفته ام و به هر تقدیر تصمیم گرفتم که به شهربانی بروم . به نزدیک در شهربانی که رسیدم گویا پاسبانی که دم در ایستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئیس شهربانی شما را خواسته است . رفتم داخل و این مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باینکه جوانی در شهر غریب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه این وضوع برایم مهم بود . داخل اتاق رئیس شهربانی شدم ، من را به گوشه ای دعوت کردند که روی صندلی بنشینم . رئیس فرهنگ با رئیس شهربانی مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه ای نشستم که ببینم چه می شود و عجیب در فکر فرو رفته بودم که آیا کدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسی آماده کرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد که : شما اهل قزوین هستید ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت کردن شدند و دیگر پیش خود گفتم بله ، قضیه همان است که فکر می کردم و بعد از چند دقیقه دیگر سئوال کردند که: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جریان بخصوص آن چند دقیقه ای که در شهربانی بودم برایم ، کلی گذشت ، بعد رئیس فرهنگ گفت که جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارندانگلیسی بخوانند ، شما با ایشان کار کنید . پیش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، این را زودتر بگویید و این یکی از خاطرات زندگیم است که هیچ وقت فراموش نمی کنم .
بالاخره آن سال تحصیل را در بیجار گذراندم و نسبتاً سال خوبی برایم بود . چون هیچ کس را جز کتاب نمی شناختم و اکثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگلیسی درس می دادم با اینکه دیپلم ریاضی داشتم ، بدلیل اینکه معلم انگلیسی آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگلیسی درس می دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم .
By Ashoora.ir & Night Skin